20 آذر ماه مصادف با سالروز شهادت آیت الله دستغیب (رضوان الله علیه) بر همه شیعیان جهان تسلیت باد.

جمعه 20 آذر سال 1360 ساعت حدود یازده بود ، طبق معمول خدمتش رسیدم و کنار دستش نشستم ، حالش غیر عادی و قیافه اش کمی گرفته بود در حالیکه سخت می کوشید خودش را عادی جلوه دهد ، با چند جمله ای که رد و بدل شد ، گفتم مثل اینکه کسالت دارید ؟ فرمود آری.
بالاخره پس از تجدید وضو ، پاسدار شهید محمد علی جباری که مسئول هماهنگی کارها بود ، خبر آورد ماشین آماده و منتظر هستند ، آقا لباس پوشید و کلید اطاق مخصوصش را به من داد تا در را قفل کنم و همین نیم دقیقه یا کمتر تقدیرات الهی را به خوبی مشخص کرد و بنده که سعی داشتم تا بتوانم قدم به قدم همراهش باشم ، چند قدمی عقب افتادم.
معمولا ایشان از پله های اندرونی پائین می رفتند و با توقف مختصری وارد دالان شده و از خانه بیرون می رفتند اما آنروز بدون هیچ گونه معطلی از پله ها پائین رفته و همانطور که در بخش نخستین یادواره گذشت ، با یک دست به سینه خود و با دست دیگر به آسمان اشاره میکند و می فهماند من رفتم خداحافظ . آری رفتم و به ملکوت اعلاء پیوستم.
بدون توقف از دالان گذشته ولی درب در خروجی لحظه ای می ایستد ، شال سبزش را بر کمرش محکم میکند از پاسداران منزل نقل میکنند آیه استرجاع را میخواند :{{ انا لله و انا الیه راجعون }} و همچنین {{ لا حول ولا قوة الا بالله }}.
درب اطاق را بستم از پله های بیرونی پائین آمدم ، لحظه ای درنگ کردم منتظر بودم آقا از اندرون بیایند.یکی از پاسدارها گفت منتظر آقا هستید ؟ گفتم آری ، گفت تشریف برده اند.
به سرعت بیرون آمدم ، از پیچ دوم کوچه ایشان را دیدم چند قدم بیشتر با یکدیگر فاصله نداشتیم ؛ صدای زنی که پشت سر ایشان حرکت میکرد می شنیدم ، اصرار میکرد نامه ای به ایشان بدهد اما ناگهان صدای بسیار مهیبی برخاست ، آتشی در برابرم آشکار شد و صورتم را سوزانید دیوار بر سرم خراب شد ، فورا شروع به یا الله گفتن کردم احساس کردم زلزله آمده و ساختمان خراب شده و من زنده به گور شده ام ولی هنوز جان دارم ، خاک و دود و فشار آجرها و گلهائی که بر سرم ریخته بود ، این احساس را به من میداد ولی از طرف دیگر متوجه شدم آتش بود ، صورتم را سوزانید ، پس زلزله نبود انفجار بمب بود.
خودم را تکان دادم ببینم آیا می توانم از زیر آوار بیرون بیایم ، دیدم آری ، به سرعت خودم را رو به عقب کشانیدم ، چون احساس کردم هرچه بود از پیش رویم بود ، لحظاتی صبر کردم ، خاک و دود فوق العاده ای که بود فروکش کرد اما عجب منظره وحشتناکی در برابر دیدم ، نخست سر زن جوانی را که از بالای سینه اش جدا شده بود دیدم ، سپس دستها و پاهای جدا شده و بدنهای بیجان ، جسدهای پاره پاره شده ، جلوتر آمدم ، مثل اینکه جنازه ها پودر پاشی شده باشد ، در ظرف یک لحظه همه شهید شده و بیشتر جنازه ها قطعه قطعه شده بود.چند جنازه را بیشتر نمیشد تشخیص داد ، تا انتهای کوچه به سرعت آمدم افرادیکه از پیش آقا می رفتند سراسیمه و رنگ پریده و حیرت زده بودند ؛ از من پرسیدند آقا کجایند ؟ گفتم جلو بودند ، گفتند پس چه شدند ؟ گفتم : آقا را کشتند ، همه را کشتند.......
برگرفته از کتاب یادواره شهید حضرت آیت الله حاج سید عبدالحسین دستغیب (ره)